شهید مهدی نعمایی به روایت همسرش یک مرد دست و دل باز، خوش رو، خوش مشرب، مهربان و عاشق خانوادهاش است. در زمانهایی که پیش همسرش هست آن قدر خوب است که میتواند لحظههای مداوم نبودنهایش در ماموریتهای پی در پی را جبران کند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی تسنیم، کتاب «پلهها تمام نمیشدند» زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم مهدی نعمایی عالی به روایت زهرا ردائی همسر شهید است که افروزمهدیان آن را نوشته است.
این کتاب در واقع روایتی از زندگی همسر شهید است که از دوران کودکی او شروع میشود و این روایت از دوران کودکی، زود جای خود را به دوران نوجوانی و جوانی و بعد آشنایی با همسر شهیدش میدهد. همسری که با وجود آشنایی قبلی و خانوادگی که داشتند، هیچ میلی به ازدواج با او نداشت اما کم کم این مهر چنان بر دل او مینشیند که دیگر فکر لحظههای دوری و جدایی برایش تحمل ناپذیر است. شهید مهدی نعمایی به روایت همسرش یک مرد دست و دل باز، خوش رو، خوش مشرب، مهربان و عاشق خانوادهاش است. در زمانهایی که پیش همسرش هست آن قدر خوب است که میتواند لحظههای مداوم نبودنهایش در ماموریتهای پی در پی را جبران کند.
کتاب «پلهها تمام نمیشدند» روایت جذابی از زندگی پر فراز و نشیب مهدی و زهرا است که از لحظه اول با هم بودند و با هم رشد کردند. قصه عشق بی نهایت و واقعی بین این دو همسر است که چگونه زندگی خود را با سادگی و از کم شروع کردند، بچه دار شدند، لحظههای سخت را کنار هم گذراندند و وقتی با هم بودند، در نهایت شادی و خوشبختی بودند. این کتاب روایت یک عاشقانه نجیب است که وقتی مهدی به خاطر جنگ داعش در سوریه به این کشور میرود تا از ناموس مسلمانان دفاع کند، پس از مدتی، همسرش و دو دختر کوچکش را هم با خودش به سوریه میبرد تا حداقل این دوری و ندیدنها کمتر شود و همسرش زهرا با کمال میل دوری از خانواده، نگهداری از دو بچه کوچک در کشوری غریب و جنگ زده را میپذیرد تا هم کمکی به همسرش کرده باشد و هم در جوار عمه سادات حضرت زینب باشد.
آنها در این زندگی بارها آزموده میشوند و در این آزمونها سربلند میشوند تا در نهایت پاداش سالها مجاهدت مهدی نعمایی شهادت باشد و پاداش زهرا، همراهی و همپایی با یک شهید و همسر یک شهید مدافع حرم باشد. این کتاب روایتهای جذابی از روزهای دلهره آور زندگی در سوریه در زمان جنگ داعش دارد که راوی به خوبی از عهده روایتش بر آمده است.
در قسمتی از کتاب در توصیف شخصیت شهید میخوانیم:
برای هر کاری مشورت میگرفت اما از رمز و رموز شغلیاش لام تا کام حرفی نمیزد. من هم نمیپرسیدم. گاهی آن قدر حرفمان گل میانداخت که یکهو میدیدیم ای دل غافل شب شده و شام نداریم. در هفته یک روز داشتیم به نام روز اختلاط. چالشهایمان را مطرح میکردیم و ایده میدادیم. دعوا نمیکردیم اما موضوعی به اختلاف میخوردیم آن قدر با هم حرف میزدیم تا حل شود. مهدی خیلی وقتها کوتاه میآمد و نظر من را به نظر خودش ترجیح میداد جوری که دوستانش مسخرهاش میکردند که مهدی بدون نظر زهرا آب نمیخورد. انگار حرف زهرا وحی منزل است. یک بار توی همین اختلاط بهش گفتم کم عذر خواهی میکند. استدلالش این بود که شوخی و خنده بعد از اشتباهش معنای عذر خواهی را میدهد اما من قبول نکردم گفت مستقیم بگو، ببخشید اشتباه کردم. از آن به بعد این کار را میکرد؛ مثلاً پنج دقیقه دیرتر سر قرار میرسید عذرخواهی میکرد.
وقتی میآمد خانه میگفت تو برو بنشین بقیه کارها با من. وقتی مهمان داشتم تمام مدت توی آشپزخانه کمکم میکرد. وقت خانه تکانی هم همین طور. خوشم میآمد سر سال تحویل خانه بوی وایتکس و مواد شوینده بدهد و شیشهها و لوسترها برق بزنند. مهدی که میدید چقدر تمیزی را دوست دارم مرخصی میگرفت و تا جایی که میتوانست کمکم میکرد اولین عید بعد از شهادتش نه تنها، من که مادر و خواهرم هم دل و دماغ خانه تکانی نداشتند.
یعنی ما دیگه بابا نداریم؟
و در بخش دیگری از کتاب درباره روزی که شهید به شهادت رسیده ولی هنوز خبر شهادت را به همسرش ندادند، میخوانیم:
برادرم اصرار کرد با هم حال و احوال کنیم. وقتی زنگ زد صدایش مثل همیشه نبود. اما خودم آن قدر بی رمق بودم که پیگیر نشدم. مطمئن بودم اگر اتفاقی برای مهدی بیفتد من که توی سوریه هستم اول با خبر میشوم. اما آنهایی که ایران بودند از طریق فضای مجازی زودتر خبردار شده بودند. مهدی وقت غروب شهید شده بود. زیارت عاشورا را باز کردم بلکه با خواندنش آرام بگیرم هنوز السلام علیک اول را نگفته اشکهایم ریختند پایین. انگار به مهرانه الهام شده باشد آمد جلو و گفت: «یعنی ما دیگه بابا نداریم؟» یکهو خشکم زد. نمیدانستم جوابش را چه بدهم. گفتم: «این چه حرفیه مامان جان؟ بابا فردا می آد بغل مون میکنه... میبوسدمون مثل همیشه.»
اینها را که به مهرانه گفتم، مهدی با همان لباس خاکی و چهره خسته اما شاد و سر حالش آمد جلوی چشمم که دارد به سر بچهها دست میکشد که میبوسدشان که با اشاره چشم و ابرو خروار خروار عشق میریزد توی دلم. بچهها را خواباندم روی پاهایم تا اشکهایم را نبینند. تا زیارت عاشورا تمام شود خوابشان برد. ریحانه عادت داشت قبل از خواب خدا را شکر کند میگفت: «خدا رو شکر بابا دارم. مامان دارم. آجی دارم. با هم هستیم. کنار هم میخوابیم.» بعد شب به خیر میگفت و میخوابید. اسم بابا را که آورد دلم کنده شد. «یعنی از فردا شب ریحانه دیگه برای نبودن پدر کنارش خدا رو شکر نمیکنه؟ از فردا جواب این دخترهای بابایی رو چی بدم؟»
انتشارات روایت فتح کتاب «پلهها تمام نمیشدند» را به قلم افروز مهدیان منتشر کرده است.
انتهای پیام/