تازهترین کتاب فرهاد حسنزاده با عنوان «قطار جک لندن» برای گروه سنی بزرگسال از سوی نشر افق منتشر شد و در دسترس علاقهمندان قرار گرفت.
به گزارش خبرنگار فرهنگی ، فرهاد حسنزاده، نویسنده نامآشنای حوزه کودک و نوجوان، بهتازگی از انتشار اثر جدید خود از نشر افق خبر داد. «قطار جک لندن» که برای گروه سنی بزرگسال نوشته شده، فضایی از سالهای جنگ را به تصویر کشیده است. او که متولد آبادان است و در آثار قبلی خود نیز به خطه جنوب توجه داشته، داستان جدید خود را نیز در مناطق جنوبی کشور روایت میکند.
جرقه نگارش این اثر در زمانی که حسنزاده 40 سال داشت، زده شد و حالا پس از گذشت 20 سال به اتمام رسیده است. او درباره کتاب تازه خود نوشته است: 20 سال پیش وقتی 40 سالم بود، عزمم را جزم کردم برای نوشتنش و حالا که به پلهی 60 سالگی رسیدهام، به دنیا آمد. نشر افق کتاب را با دسته گل و جعبهای شیرینی به خانه فرستاد، دستش درد نکند.
او ادامه داد: وقتی کتاب را لمس کردم و وزن کردم و زیروبالایش را ورانداز کردم، وقتی چند صفحهاش را سرپایی خواندم، حس خاصی پیدا کردم. تمام آن جهانی که در ذهنم ساخته بودم، تمام آدمها و تمام صحنههای داستان، همه طبیعت و همه درگیریهای درونی و بیرونی آدمها، همه مصاحبهها و یادداشتها و برگههایی که طرح داستان را رقم میزد، تمام صفحههای دستنویس اولیه، تمام نشست و برخاستها و تاریخها و جغرافیای داستان، خلق و خوی روانشناختی پنجاه شخصیتی که بازیگر رمان بودند و همه چیزهایی که هنوز نشانههایش وجود دارند، خلاصه شده بود در کتابی 400 صفحهای. چند لحظه احساس کردم چقدر این کتاب کوچک است برای آن قصههایی که در پشتش نهان است و تازه، فقط بعضیهایشان آشکار شده.
چقدر الکن است در برابر رویدادهای اجتماعی و سیاسی که بر ما گذشته و فرصت نکردیم ثبتشان کنیم. راستش دلم میخواست و قصدم این بود که «قطار جکلندن» چند جلدی بشود و زاویههای تاریک دوران معاصر را به تصویر بکشد. اما نشد. گاهی سکوت و گاهی صفحههای سپید بیشتر از ما با ما حرف میزنند و باید تن داد به سکوت مطلق و یا کلماتی که با جوهر سپید نوشته شدهاند. (همانطور که چند صفحهی این کتاب با جوهر سپید چاپ شده است.)
حالا… خرسندم که این قطار به ایستگاه رسیده، برای باری که بر زمین نهادهام احساس سبکی میکنم و نفسی به راحتی میکشم. هرچند دیگر چهل ساله نیستم و به آن ایستگاه برنمیگردم، اما خرسندم قطار جک لندن از من کنده شده و دیگر مال من نیست.
در بخشی از این کتاب میخوانیم: گودرز گفت: «فرق چه میکنه؟ اول مردهخَری، بعد مردهخوری. ئی دوتا گاومیش اگه زنده بودن، هرکدوم پنجاه هزار تومن پولشون بود.» و روی پنجاه تاکید کرد.
نگاه سبزعلی گشت روی حاشیه گِلی بهمنشیر؛ روی گاومیشهایی که به خون و گل غلتیده بودند، روی آدمهایی که جمع شده بودند دور زایر
خلف و قصاب و پسر زایر خلف. پرسید: «همی دوتا بودن؟»
ایازبزی گفت: «سهتا. یکیش تو شط بود و آب بردش.»
سبزعلی خلط به زمین انداخت: «تف به روزگار!»
شنتیا گفت: «روزگار خیلی قشنگه. حیف نیست تُفیش میکنی؟»
انتهای پیام/