پس از ۳۴سال دوری و صبوری، غم فراق یک مادر به پایان رسید و لحظهشماری برای برگزاری آیین وصال مادر و فرزند کیلومترها دورتر آغاز شده است.
؛ ساعت از غروب گذشته و آرام آرام شهر شلوغ، خلوت میشود؛ نمازش را میخواند و با دعایی که سالهاست زیرلب تکرارش میکند و هیچ کس از محتوایش خبری ندارد، سجاده را جمع میکند. صدای قُلقُل کتری، خانه را پرکرده است و بوی چای تازهدم، فضای اتاق خانه قدیمیِ پیرزن را پر کرده است، گویا منتظر مهمانی است، مهمان عزیزی که برای آمدنش همهچیز باید مهیا باشد؛ چای تازهدم، اتاق تمیز، چراغ روشنِ درب خانه و حیاطی که حتماً باید جارو شده باشد.
پس جاروی دستیاش را برمیدارد و سراغ حیاط میرود. شلنگ بلند چندمتریِ گوشه حیاط بهاندازهای است که با آن بتوان هم جلوی خانه را شست و هم آب را به چندمتری آنطرفتر رساند، تا همه بدانند که این خانه، امشب یک مهمان ویژه دارد. چراغ بالای درب خانه را روشن میکند و چند دهدقیقهای در درگاه خانه منتظر میماند، گویا این مهمان، امشب هم قصد «آمدن» ندارد...
انتظار خستهاش میکند و دوباره به داخل خانه برمیگردد، اشکهایش روی گونه میلغزد و تسبیحی را که در دستان پینهبستهاش میچرخد محکمتر بهدست میگیرد، دوباره لب به ذکر باز میکند، هیچکس نمیداند چه میگوید: شاید دعا میخواند، شاید با خود میگوید مهمان "خوشنامم" کی برمیگردد؛ نمیدانم... .
شبیه به چنین صحنهای، سالهاست که در شهرمان تکرار میشود و مادرانی که مدتهاست منتظر بازگشت جوان رعنایشان به خانه هستند، همان پسرکانی که سی و اندی سال پیش از همین درگاه خانه با قرآن و یک لیوان آب که پشتش ریختند تا زود برگردند، راهی جبهه شدند تا حالا با عنوان شهیدان "خوشنام" به یادشان باشیم.
آن روزها جوانتر بود، دستهایش هم پینه نداشت و دور و برش هم خیلی شلوغتر از الآن بود. کسی چه میداند؛ شاید در ذهنش دختر همسایه را کاندیدا کرده بود تا برای پسر جوانش که وقت زنگرفتنش شده بود خواستگاری کند. شاید هم دختر جوان دیگری در فامیل را زیر سر داشت، اما همه دیدند که آخرین جملهای که بینشان رد و بدل شد این بود: «خدا بههمراهت مادر...، چشم به راهت هستم تا برگردی...»
حرف از برگشتن شد؛ خیلیها «برگشتن» را با «شیار143» و بازی دیدنی "مریلا زارعی" احساس و گوشهای از حسوحال مادران شهدای جاویدالاثر را درک کردند. برخی دیگر نیز «برنگشتن» را با سکانس ماندگاری از فیلم «بوسیدن روی ماه» بهیاد دارند، همانجایی که "شیرین یزدانبخش"، خانه را آبوجارو میکرد تا مبادا پسرکش راه را گم کند، اما هرشب هم ناامید میشد و دوباره به خانه برمیگشت...
اما این بار، ماجرا فراتر از قصه و داستان و سینماست، کاملاً حقیقت دارد؛ بازگشت یک شهید و دل مادری که نمیداند خوشحال باشد یا ناراحت.
ساعات ابتدایی صبح است که تلفن خانه زنگ میخورد و آقایی با صدای مهربانانه میگوید: منزل آقای «پوردل»؟! پاسخ مثبت است، جواب مثبت را که میگیرد معطل نمیماند و میگوید: «امروز همراه با گروهی از همکاران میخواهیم به عیادت مادرتان بیاییم، البته بد هم نیست که همه فرزندانشان هم باشند تا دیداری تازه کنیم!»
تکنیکش برای لو نرفتن ماجرا، اگرچه خیلی پیچیده نیست، اما در حد خودش بدک هم نیست، یک دعوت گروهی برای بیان یک خبر مهم. خبر بهقدری مهم است که همه اعضای خانواده باید حضور داشته باشند، اما قرار نیست که اینجا و پشت تلفن همه ماجرا را بیان کند، پس بهانه کردن یک مراسم برای عیادت از مادر پیر خانواده فرصت خوبی است تا همه را دور هم جمع کند.
ساعت هنوز به 16 نرسیده است که یکی دو خودرو از فراجا به منطقه واوان اسلامشهر میرسند. بعدازظهر تابستانی، طبیعتاً گرم و داغ است اما بعید است بهاندازه خبری که همراه دارند، داغ باشد. تا دقایقی دیگر قرار است خبری مهم در واحد آپارتمانی واقع در طبقه هشتم از یک ساختمان 12طبقهای اعلام شود. صدای زنگ آپارتمان همه را متوجه درب میکند و با باز شدن درب خانه و مشاهده رئیس مرکز امور ایثارگران فراجا، تقریباً همه چیز لو میرود، خبر درستِ درست است. پیکر پرویز پوردل شهید مفقودالاثر دفاع مقدس پس از 34 سال شناسایی شده است و حالا قرار است اعضای خانواده او در جریان این خبر مهم قرار گیرند، البته برادرها و خواهرها سریع ماجرا را میگیرند، اما اطلاع دادن به مادر کمی زمانبر است و البته باید هوای سنوسال بالای او و مریضیهایی را هم که فراق برایش بهارمغان آورده است داشته باشند.
پدر خانواده سالهاست که از دنیا رفته است اما خوشبختانه مادر در قید حیات است. لحظه اعلام خبر به مادر هم سخت است، هم آسان، از یکسو آسان است، چون نویدبخش پایان انتظار و دوری است و از یکسو سخت، چرا که این مادر، چشمانتظار پسرک خود با قامتی راست و ایستاده است. او دوست دارد دوباره صدای پسرش را بشنود، اما...
در این بین، بالاخره یکی جرئت پیدا میکند و خبر را آرام آرام به مادر میدهد، واکنش مادر جالب است؛ "ابتدا شکر میکند و سپس گریه"، همان انتظاری که داشتیم درست بود؛ ابتدا خوشحال از اینکه فراق به پایان رسیده است و ناراحت از اینکه "پرویزش" در این دنیا دیگر نفس نمیکشد. البته ساعاتی بعد همه ما بهخوبی متوجه عمق ناراحتی مادر میشویم، لحظهای که دیگر غریبهای در خانه نیست و دیگر دلیلی ندارد آن حیای زنانه را رعایت کند، صدای گریه بالا میرود و ما مجبوریم خانه را ترک کنیم و تنها شنونده نالههای مادر داغدیده باشیم.
چنددقیقهای همه در آه و اشک و نالهاند و فضا برای ادامه کار اصلاً فراهم نیست. نیم ساعتی زمان میبرد تا اولین خبرنگار وارد منزل شود و درخواست میکند تا حالوهوای مادر و دیگر اعضای خانواده را از 34 سال ثبت کند.
ابتدا سردار یونس عبدی، رئیس مرکز امور ایثارگران فراجا مقابل دوربینها قرار میگیرد و لب به سخن میگشاید: "شهید پرویز پوردل از شهدای مفقودالاثر هشت سال دفاع مقدس است که 21 تیرماه سال 1367 در زبیدات عراق به شهادت میرسد. پیکر او سالها در این منطقه بوده است تا اینکه در جریان عملیات تفحصی در خاک عراق در سال 1396، پیکر او پیدا میشود و بهعنوان شهید گمنام به ایران برمیگردد. در سال 1399 پیکر پاک این شهید، بهعنوان شهید گمنام در یکی از شرکتهای مستقر در شهر اهواز در خاک آرام میگیرد تا هماکنون مزار او جایگاهی برای زیارت اهالی آن مکان باشد."
او یک خبر خوب هم به خانواده شهید پوردل میدهد: "ما قصد داریم تا خانواده شهید پوردل را طی سفری به مزار فرزندشان ببریم تا او را زیارت کنند، همچنین اگر این خانواده درخواست بازگشت پیکر را بدهد، این آمادگی را داریم با رعایت مسائل شرعی نبش قبر کنیم و پیکر را به مکان مدنظر خانواده منتقل کنیم."
حالا باخبر شدیم که این مراسم با عنوان "آیین وصال" روز پنجشنبه 20 مردادماه برگزار میشود و طی هماهنگیهای انجامشده، خانواده شهید پوردل بهویژه مادر شهید به شهر اهواز سفر میکنند تا دیدار مادر و فرزند پس از سالها انجام شود.
همه میدانند که اصلیترین سوژه امروز مادر شهید است، حتماً حرفهای ناگفته زیادی از سالها انتظار دارد که اکنون بسیار شنیدنی است، البته حالش بعد از شنیدن خبر چندان خوب نیست و باید با رعایت احتیاط سراغش رفت. از او خواهش میکنیم جلوی دوربین بیاید و یکی دو دقیقهای از حالوهوایش برایمان سخن بگوید؛ میپذیرد و دوربینها آماده میشوند تا مهمترین صحنه امروزشان را ثبت و ضبط کنند.
بغض گلویش را گرفته است اما حرف میزند، اولین سخنش قربانصدقهرفتنهای مادرانه برای پسرش است، عکس پسر جوانش را در آغوش گرفته و چشم در چشمهایش دوخته است، میگوید: "پرویزم، عزیز مادر. کجا بودی؟ شبها عکست را بغل میکردم اما حالا میگویند تو زنده نیستی!"
چند لحظهای به فکر فرو میروم؛ یعنی این مادر هنوز هم منتظر بازگشت فرزندش بوده است تا زنده او را ببیند؟ در همان لحظات، همان صحنههای فیلم «شیار143» و «بوسیدن روی ماه» در ذهنم رژه میرود و مطمئن میشوم که من نمیتوانم حس یک مادر را درک کنم، پس بهتر است اصلاً به آن فکر هم نکنم!
«قربانصدقهرفتنها» ادامه دارد و در لابهلای آن چند سخنی هم رو به دوربین میگوید. با اشاره به یکی از زنان حاضر در خانه میگوید: "دختر خواهر شوهرم را زیر سر داشتم تا هر وقت از سربازی برگشت، برایش خواستگاری بروم، دوست داشتم بچههایش را بغل کنم اما..." باز هم چند قطره اشکی روی گونهاش سُر میخورد.
یکی از کسانی که کنار مادر ایستاده است، سریع در حرفش وارد میشود و میگوید: "مادر! دیشب خوابش را دیده بودی؛ برای دوستان خبرنگار تعریف کن." خیلی سریع لب به سخن میگشاید و میگوید: "دیشب خوابش را دیدم؛ سالم و سرحال بود، بغلش کردم، کلی گریه کردم که «مادر کجایی؟ چرا برنمیگردی؟»، بهش گفتم «مادر، سریعتر برگرد تا برایت زن بگیرم.»"
گریههایش تندتر میشود و یکی از فرزندانش از ما میخواهد که مصاحبه را تمام کنیم، میگوید: "مادرم، حالش خوب نیست؛ بگذارید به حال خودش باشد."، همین جمله باعث میشود بیرون برویم و چند مصاحبه دیگر با عموی شهید، خواهر و برادر او هم بگیریم.
از خانه بیرون رفتهایم. حوالی غروب است؛ سروصدای بچهها سر کوچه و طبل نامنظمی که میزنند بهیادم میآورد که چند روزی از ماه محرم و عزاداری سیدالشهدا(ع) گذشته است، پیرغلامان میگویند یکی از سختترین روضهها، روضه علی اکبر و روضه گودال است، جایی که پدر و مادر بهچشم خود جان دادن فرزندشان را دیدند، فراق مادر و پسر سخت است، دلم بیشتر میسوزد... .
تکیه تسنیم| روایتی شنیدنی از مکالمه حضرت زینب و امام حسین در ورود به کربلا فیلم
انتهای پیام/