گروه استانها ـ ۱۰ روز از نیمروز متروپل آبادان گذشته است. بازماندگان میان سوگ و کمرهای خمیده از فراق در پی یوسفهای بیبازگشتشان روز و شب نمیشناسند.
به گزارش خبرنگار از آبادان، صدای شیون در هیاهوی خیابان امیری گم است. مادری بر شانههای پسر بزرگش تکیه دادهاست. سربهسر هم دادهاند. اشک مانند قاصدی از چشمهای سرخش پایین آمده است.هر بار دستش که روی سرش بیقرار میشود، پسر مادر را سفت میچسباند به آغوش ماتم. لباس سیاه مادر را بادی داغ بههم پیچانده و داغ است که موج روی موج بر شانههای پسر خم میشود.
مادر با چشمهایی بیسو که از زیر چادر پیدا نیست، روی زمینِ آوار مینشیند. گریهای بیصدا بهرسم زنان جنوب میان گلوی گرگرفتهاش بیرون میریزد. پسر که سنش به 30 سال میزند، اشکهایش را با آستین خوگرفته به نفسهای اندوه پاک میکند. صورت مادر جلا یافته و هنوز لب از لب باز نکردهاست.
قلبهای فروریخته در سوگ
چشمهای مشکی مادر زیر اشکهای خشک پیداست، شبیه حزن ماهیگیران بیصید و دریایی که جنازه را پس ندادهاست:«کاش مرده بودم و این روز را نمیدیدم. آن روز که متروپل فرو ریخت به پسرم گفته بودم زود برگرد خانه. رفته بود آنجا پی دوستانش. نشسته بودند میان کافه مری. صدای خندهشان آنسوی خط میآمد.
اصرار مرا که دید گفت میآیم. بساط ناهار را تازه گذاشته بودم روی اجاق. منتظر بودم بیاید و سفره را پهن کنم. نمیدانم چرا آشوبی ناگهان هی بر قلبم چنگ میزد. ساعت از 12 گذشته بود که خبر آوار متروپل آمد. همان جا فرو ریختم.»
مادر هشت روز است بههمراه پسر بزرگش به ویرانههای متروپل پناه برده. هر روز میآید روی تلی از خاک. چند قدم بالاتر از نیروهای امداد نظاره میکند جُستنها را و جنازههایی را که لای کاورهای سیاه با صدای صلوات بیرون میآید. جنازههای پیچخورده در کاور که بیرون میآید مادر سراسیمه میشود. به خیال آنکه ردی از پسرش آمده بهشتاب میرود. بهتزده به دستهای امدادگرانی خیره میشود که حالا امانتدار خاک هستند و آخرین کورسوی نجات.
دلتنگ نگاه آخر
آنسوتر از خلجانها و خمیدنهای مضطرب مادر، پدری دوان میرود بهسمت ویرانههای متروپل. غروب است و خورشید به آرامی یک مرثیه از هوای خرداد زخم خورده. پدر چشم میدوزد به ته خیابان امیری و خیره قامتِ زخمخوردهاش به دور نور چراغقوههای جستوجو و صدای سگهای زندهیاب در پیچوتاب میشود.
مرد میخواهد برخیزد. برود بهسمت متروپل، همان ساختمانی که در خرداد بختبرگشته روی سرشان مثل برگ درخت ریخت. روز آخرین دیدار را در قدمهای لرزانش بهخاطر میآورد:«مهدی زیر آوار جا ماندهاست. آن روز که رفت مادرش را به بوسه پیشانی خداحافظی داد. حالا هی مادرش دلتنگ نگاه آخر است. صورتش از خون و اشک خیس است. تسلا کارگر نیست. اصلاً مگر تسلیت جای خالی پسرم و بیخبری از جنازهاش را پر میکند؟»
داماد بیبخت
مردان و زنان دیگری در سایه دیوارهای سوگ به پناه ایستادهاند. صورتهایشان در شالهای سیاه بههم پیچیده شدهاست. آفتاب جنوب سخت میسوزاند. زیر آسمان تبدار بهپای جنازه جگرگوشه بیرونکشیدن سختجانی میخواهد.
یکیشان با لالایی حرف میزند، با زبان شعر، با تلفظ غلیظ حرف ه. انگار تورهای ماهیاش از دریا جدا مانده باشد، هنوز دهانش به حیرت باز است. پدر میخواهد علی پس از نه روز هنوز زنده باشد. مرگ را و هجاهای غمگینی که از راه گلوی همسرش بیرون میآید را باور ندارد:«مگر میشود بههمین راحتی آرزوهای پسری را خاک کرد؟ تازه میخواستم دامادش کنم. دختری را نشان کرده بود. نمیدانستیم رخت دامادیاش به تن ما سیاه میشود. حالا میگویند با مسببان حادثه برخورد میشود. اصلاً مگر پلاسکو کم داغی بهجا گذاشت که دوباره اینچنین باید جوانانی زیر خاک پرپر شوند؟ بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟»
دختر! طاقت بیاور!
آسمان کمکم در سرخی غروب غوطه میخورد. ماه پارهای آتش است در انتظار آبادان. گردوخاک با بقایای ساختمان متروپل یکی شدهاست. غم میپاشد به هوا. جمعیت بیشتر میشود. صدای مردی پشت بلندگو با «بروید عقب، آقا نایست. خطرناکه.» نالههای بیجان شده را تکان میدهد. گاهی هم نوای «مامانم» جمعیت سوگوار را بیشتر به همدردی میکشاند.
زنان سیاهپوش دختر را دوره کردهاند. آب به حلقش میریزند. شانههایش را با طاقت بیاور تکان میدهند. دختر عکس مادر را در هوا میچرخاند. صدای ماشینهای آتشنشانی سوگ چندنفرهشان را بههم میریزد. یکی از ماشینها نقشه ساختمان متروپل را روی کاپوت نصب کردهاست.
آب ریخته روی مسافران بیبازگشت
شورابه اشک به چشم یکیشان خشک شدهاست. کلمات را بهزورِ بغض بیرون میریزد:«زمین زیر پای آبادان محکم نیست. خاک باتلاقی است. یک ساختمان با 10 طبقه چگونه جواز گرفتهاست؟ کسی نبود جلوی سه طبقه اضافه برج را بگیرد؟ دست شهرداری و کسانی که پای برج را امضا کردهاند به خون فرزندان آبادان آغشته است. ما سیاهبخت شدیم، شبیه نخل سُوِیدانی.»
دستهای پربار شبیه درخت خرما
داوطلبانی آنطرفتر از بازماندگان روی خرابههای متروپل آب معدنی و غذا تقسیم میکنند. خانم مرادی سبد غذا را روی زمین میگذارد:«از روز اول حادثه اینجا هستیم. شام، صبحانه و ناهار بین آتشنشانان و امدادگران هبه میکنیم. 500 بسته غذا در هر وعده بستهبندی میشود، شاید هم بیشتر. زنانی بینام قید خانه و زندگیشان را زدهاند. درکنار هم ماندن رسم آبادان است، شبیه سالهای جنگ، شبیه روزهایی که سیل آمد و آب همه را خانهخراب کرد، اما پشت ما هم بههم گرم بود.»
خانم مرادی دست روی زانو میگذارد. با یاعلی برمیخیزد. میرود بهسمت ساختمان متروپل. مردان زیادی روی خرابههای برج ایستادهاند. برجی که حالا تپهای خاکی است که لابهلای آن میلگرد، بتن، سنگ و سقفهای ریخته از خاک بیرون زده.
یوسفهای بیپیراهن آبادان
10 روز از نیمروز آوار متروپل گذشتهاست. کابوس و رؤیا اینجا دستدردست هم دادهاند، کابوسی که دیگر مردد زندهماندن نیست و تا همیشه در سینه قبرستان میخزد و رؤیای پیداشدن جنازهای که بینشانیهای غمبار را به یک گور تسکین بدهد.
پنج ساعت از بامداد گذشتهاست. متروپل خواب ندارد. خونابه به چشم آوردهاست. مردان و زنانی مراسم هفتم عزیزانشان را همین جا برگزار کردهاند با چشمهای فرورفته در گودی، با انتظاری که دربهدر دنبال نشانههای پیراهن یوسفشان میگردد.
هر بار که پارههای تنی پیدا میشود چیزی چنان برادههای آهن میرود در گوشه دل کزخوردهشان. بعد اگر آن پاره تن عزیزشان نبود اشک میشوند چونان آخرین تهماندههای بغض در میان گلوگاه غروب.
صدای سنج و دمام، «ای واویلا که عزا و ماتمه.» حالا آبادان را دمادم به غروبهای بیبازگشت لنجها و کشتیها میبرد، به ساختمانی که چونان دریای بیرحم نان نداده و جان 37 نفر را تاکنون ستانده است.
انتهای پیام/ش